همه ما به طور کلی می دانیم که تفاوت اصلی بین گونه بشر با سایر گونهها در نوع کارکرد مغز انسان است. یکی از جنبههای عمدهای که می توان به سادگی این تفاوت را درک کرد در مبحث یادگیری است.
انسان از زمان خلقت تا به امروز پیشرفتهای بسیاری داشته است، پیشرفت هایی که نه تنها زندگی خود را تحت تاثیر قرار داده است، بلکه همه طبیعت را درگیر تغییرات عمده کرده است.
این توانایی درگیر کردن سایر گونههای طبیعی و حیوانی چیزی است که در هیچ یک از موجودات دیگر دیده نمیشود، از این رو به نوعی انسان را برترین موجود روی کره زمین می توان دانست. اما این برتریت ناشی از چیست؟
در ادامه قصد داریم کارکرد مغز انسان را از جنبه یادگیری نگاه کنیم. وقتی بتوانیم با نوع توانایی و کارکرد مغز انسان در بخش یادگیری آشنا شویم کم کم میتوانیم روشهای عملیتر و کاربردی تری برای سیستم آموزشی پیدا کنیم تا یادگیری سریعتر و عمیقتر اتفاق بیفتد.
کارکرد مغز انسان در مقایسه با حیوانات
مسلما تا کنون چندین بار فیلمهای مستند حیوانات را دیده اید. این فیلمها که به شکل آیینهای از زندگی حیوانات برای ما هستند به خوبی نشان می دهند که این موجودات از زمان تولد تا زمان مرگشان از روشهای خاص و مختص به خودشان استفاده می کنند.
میمونها به زندگی گروهی علاقه خاصی دارند و در این زندگی گروهی، هر کدام از آنها دارای مرتبه خاصی است. اما وقتی یک میمون کودک تازه متولد شده به این گروه اضافه میشود، هیچکس به او توضیح نمی دهد که باید چگونه در گروه زندگی کند و چه جایگاهی در اینجا دارد. خود نوزاد میمون می تواند به سرعت جایگاه خود را پیدا کرده و بر اساس ویژگیهای جایگاه خود رفتار کند.
حال به رفتار نوزاد انسان در هنگام تولد دقت کنید. این نوزاد حتی از بیان و نشان دادن نیاز خود عاجز است. در حالی که بچه آهو بلافاصله باید بتواند بعد از تولد روی پای خود بایستد و همپای مادرش آماده فرار باشد.
بنابراین با توجه به مطالب گفته شده به خوبی اولین و عمدهترین تفاوت کارکرد مغز انسان با حیوانات کشف میشود، تفاوتی که کمتر به آن پرداخته میشود و عموما آن را از یاد می بریم.
حیوانات هنگام تولد نسبت به انسان از مغزهای پیشرفته تری برخوردار هستند. به بیان بهتر مغز انسان با توانایی نزدیک به صفر متولد میشود و چندان نیروی غریزی خاصی را پشتیبانی نمی کند، اما مغز حیوانات بسته به شرایط زندگی آنها آماده است از همان لحظه اول درست مانند یک حیوان چند ساله رفتار کند.
این واقعیت شاید کمی تعجب برانگیز باشد. احتمالا تا امروز فکر می کردیم مغز انسان رقیبی ندارد و حتی تصور نمیکردیم برای لحظاتی با حیوانات برابری داشته باشیم، چه برسد به این که بخواهیم قبول کنیم ابتدای شروع فعالیت و کارکرد مغز انسان نسبت به حیوانات بسیار ضعیفتر بوده است.
جنبه یادگیری در کارکرد مغز انسان
برای درک موضوع گفته شده در بالا بهتر است موضوع را از آخر به اول نگاه کنیم. وقتی توانایی ذهنی یک حیوان چند ساله با نوزاد همانگونه برابری دارد، یعنی یک جای کار این ذهن درست نیست و در جایی ضعف عمده دارد.
این اتفاقی است که ما در کارکرد مغز انسان نمی بینیم. به هیچ عنوان نمی توانیم بگوییم یک انسان 20 ساله ذهنی برابر با نوزاد تازه متولد شده دارد. این نشان می دهد که کارکرد مغز انسان راهی جدا از حیوانات را پیش گرفته است تا نه تنها ضعف اولیه خود را پوشش دهد بلکه پیشرفت قابل ملاحظهای داشته باشد.
کارکرد مغز انسان به صورتی است که با کمترین تواناییهای ذاتی زاده میشود، حتی توانایی هایی مانند صحبت کردن و برقراری ارتباط را درست برعکس چیزی که فکر می کنیم، به شکل ذاتی ندارد.
اما مغز انسان به ازای تمام این تواناییهای ذاتی که ندارد، برای پوشش نقطه ضعف خود یک توانایی عمده و بزرگ دارد. توانایی که در سایر گونهها وجود ندارد و اگر وجود داشته باشد، بسیار ضعیف و غیر کارآمد است. این توانایی در کارکرد مغز انسان، توانایی یادگیری است.
همین توانایی یادگیری اصلیترین و عمدهترین دلیل تفاوت و پیشرفت انسان نسبت به سایر حیوانات شده است. انسان با فوق العادهترین توانایی یادگیری در کارکرد مغز انسان به دنیا می آید. اما همه چیز به همین سادگی نیست.
وقتی به اعمال عادی و روزمره خود نگاه می کنیم متوجه می شویم که کارکرد مغز انسان در یادگیری، فرایند پیچیدهای را در پیش می گیرد. کارهایی مثل راه رفتن و حرف زدن و خوردن و … از جمله اعمالی است که کمتر به آنها فکر می کنیم و معمولا آن را به بخش غیر ارادی مغز می سپاریم، در حالی که تمام این عمال روزی یادگرفته شده است و برای یادگیری آن تلاش کرده ایم.
حال چگونه این یادگیری تبدیل به بخشی از اعمال غیر ارادی ما میشود؟ پاسخ به این سوال می تواند گامی موثری در بهبود یادگیری داشته باشد.
عادت و تاثیر آن بر کارکرد مغز انسان و یادگیری
یکی از بزرگترین امکان کارکرد مغز انسان در یادگیری این است که مغز انسان این توانایی را دارد که بتواند بدون این که قسمت خودآگاه مغز را درگیر کند، کارهایی را صورت دهد.
در کلام بهتر توانایی و کارکرد مغز انسان به شکل عمومی توسط دو بخش خودآگاه و ناخودآگاه صورت می گیرد. یادگیری یک عمل، زمانی به شکل کامل صورت می گیرد که آن عمل از ذهن خودآگاه به ذهن ناخودآگاه انسان راه پیدا کند.
به طور مثال یک تایپیست می داند و یاد گرفته است که چگونه سرعت تایپ بالایی داشته باشد، انواع تاکتیکهای آن را فراگرفته است و از طریق این تکنیکها سرعت خود را بالا برده است.
اما نکته جالب اینجاست که این تایپیست هنگام تایپ یک مطلب به هیچ عنوان به این تکنیکها فکر نمی کند و تنها به مطلبی که تایپ می کند فکر می کند. حال اگر او بخواهد به تکنیک تایپ در این بین فکر کند، مسلما سرعت پایین تری خواهد داشت و آن سرعت بهینه را از دست خواهد داد.
فرق بین یادگیری سنتی با نوین نیز در همین مفهوم قرار دارد. در یادگیری سنتی بدون توجه به کارکرد مغز انسان تلاش می شد اطلاعاتی به مخاطب یا دانش آموز داده شود و در روزی معین این اطلاعات مورد بازخواست قرار میگرفت و نشان یادگیری این بود که دانش آموز بتواند این اطلاعات را عینا پیاده کند.
اما در آموزش نوین این داستان مد نظر قرار گرفته است که یادگیری به بخش ناخودآگاه ذهن انسان رسوخ کند و این امکان پذیر نیست مگر با توجه به بخش عادت در کارکرد مغز انسان.
آموزش و تحصیلات
به بیان بهتر، همه ما دوران ابتدایی به خصوص چند سال اول تحصیل را به نوعی پایهایترین و اصلیترین آموزشهای زندگی خودمان می دانیم. این نه به خاطر این است که این تحصیلات اولین نوع آموزش بود که ما با مفهوم یادگیری درگیر شده ایم بلکه علت اصلی این تاثیر گذاری در این است که ما در این سالها چیزهایی را فرا گرفته ایم که ناچار به استفاده از آن بوده ایم.
ما باید نوشتن و خواندن و چند عمل ریاضی را همیشه انجام دهیم و از آن استفاده کنیم. این استفاده باعث شد که آموزش به مرحله عادت برود و این گونه مرحله یادگیری کامل در این زمینه رسیده ایم. اما هرچه آموزش بیشتر رو به جلو پیش رفت از قسمت عملی آن کمتر شد و بیشتر رنگ و بوی تئوری به خود گرفت. این معضلی است که هنوز هم گریبان سیستم آموزشی را گرفته است.
با توجه به کارکرد مغز انسان، بهترین نوع یادگیری و آموزش برای محصلین در هر پایه تحصیلی این است که آموزش را برای آنها کاربردی کنیم.
کاری کنیم که این آموزش مورد استفاده قرار بگیرد و آنها ناچار به استفاده مکرر از آن باشند. همان زمانی که یک آموزش به جنبه عمل پا می گذارد، در ذهن انسان رسوخ می کند و ذهن ناخودآگاه انسان مسئولیت اجرای آن را برعهده می گیرد.
اما این که چگونه یک آموزش را برای دانش آموزش خود بر اساس کارکرد مغز انسان عملی کنیم، بیشتر بستگی به معلم و تعلیم دهنده آن دارد.
یک معلم و استاد باید فراتر از کتاب بیندیشد و کتاب درسی را تنها کمکی در مسیر آموزش ببیند. معلم خلاق میتواند مثال هایی از آموزش داده شده در دنیای واقعی پیدا کند و از این طریق از دانش آموزهای خود بخواهد که به این نمادهای واقعی دقت کنند و سعی کنند از آنها در مسیر زندگی استفاده ببرند.
نتیجه گیری و جمع بندی
اصلی ترین بحث در یادگیری و کارکرد مغز انسان این است که بتوانیم مباحث آموزشی را به مرحله عمل در بیاوریم. مرحله عمل به این معنی نیست که با نشان دادن چند عکس یا اجرای یک آزمایش کار را تمام کنیم.
بهترین نوع عمل این است که نمادی از دنیای واقعی و جامعه ای که روزانه با آن سروکار داریم برای دانش آموز خود پیدا کنیم. این گونه دانش آموز ناچار است این آموزش را یاد بگیرد و آن را به مرحله عمل دربیاو